هر روز صبح که میشود به شوق همصحبتی با همسر شهیدش برمیخیزد و در اوقات تنهایی و با چشمانی اشکبار مقابل قاب عکسش میایستد؛ از دلتنگیهایش میگوید، از خواسته بچهها و بیقراریهای اسرا، از اینکه نمیتواند حتی لحظهای به جای پدر نقش بازی کرده و جای خالی پدر را برای فرزندان پر کند. آری، قصه شیرین شهادت مالامال است از ایثار بانوانی که عشق ناب خود را با رهسپاری همسران و فرزندان خود به جبههها تفسیر کردند، بانوانی که اشک را در چشم و بغض را در گلو خشکاندند تا کوه صبرشان استوار بماند و تکیه گاه فرزندان شوند.
فاطمه موسایی فرعی از جمله بانوانی است که عشق را به ایثار گره زد تا الگویی شود برای زنان و دختران این دیار. او همسر شهید مدافع حرم عباس عبداللهی است که بعد از شهادت همسر دلتنگیهایش را به صبر و امید پیوند زد تا زینبوار، علمدار راهی باشد که مدافعان حرم بر آن پای نهادند. به همصحبتی با او نشستهایم که بخشی از این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
همسر شهید عباس عبداللهی با گذری به خاطرات دوران جوانی و زندگی مشترکشان گفت: حاجی و برادرم سالها دوست بودند و رفت و آمد داشتند، اما طی این سالها حتی یکبار هم با او روبهرو نشده بودم، ولی قسمت شد و در سال ۶۹ که دختری ۱۶ ساله بودم به عقد هم درآمدیم. ۹ ماه دوران عقدمان طول کشید و طی این مدت هم عباس در بانه بود و فقط هرازگاهی میآمد و دوباره بازمیگشت. بهمن ماه سال ۶۹ بود که زندگی مشترکمان را شروع کردیم، یک زندگی بسیار ساده و پر از آرامش. اولین فرزندمان امیر سال ۷۱ متولد شد و زهرا نیز سال ۷۷ و اسرای کوچکمان نیز در سال ۸۴ به دنیا آمد.
همواره نمازش را اول وقت میخواند و در بینالصلاتین نیز معمولاً توصیهای میکرد. در تمامی کارها مهارت داشت. اخلاقش همین بود، کار را برای بعد نمیگذاشت و فوراً انجام میداد و هر جا که میرفتیم دست به آچار بود تا تعمیرات لازم را انجام دهد.
همسر شهید عبداللهی که لحظه رهسپاری حاج عباس را به سوریه در ذهن مرور کرده، با چشمانی اشکبار و صدایی بغضآلود تعریف کرد: رمضان سال ۹۳ بود که عباس یک ماه به کربلا رفت و بعد از بازگشت برای اینکه حال و هوایمان را عوض کند به شمال رفتیم، به همه خوش گذشت، اما روز آخر با تماس همرزمش لبخند روی لبمان خشکید. خبر عزیمتش به سوریه را دادند و حاج عباس عجیب خوشحال شد و شوق بسیاری در وجودش نقش بست، اما ما چه حالی داشتیم فقط خدا میداند.
هیچگاه مخالف عزیمتش به مأموریتها نبودم و از همان ابتدای ازدواج میدانستم که همسر یک فرد نظامی میشوم. آن روز اسرا و زهرا را برای خداحافظی با پدر صدام کردم، بسیار گریه و اصرار کردند که پدرشان نرود، اما عباس قبول نکرد و گفت مگر میشود من اینجا راحت و آسوده بنشینم و حرم خانم زینب و رقیه آنجا در خطر باشد؟ بعد اسرا را روی دست خود گرفت و پرسید: دوست داری من در رختخواب بمیرم؟ شهادت قسمت هرکسی نمیشود. من به هر حال خواهم رفت، خوب بدرقهام کنید، جلوترها نخواهم رفت و فقط آموزش خواهم داد. اینگونه بود که خود را به رفتنش مهیا کردیم. اطلاع دقیقی از کارهایش هم در آنجا نداشتیم و بعد از شهادتش فهمیدیم چه کارهایی انجام میداد.
حاج عباس عازم سوریه شد و ۴۸ روز آنجا ماند و بعد دوباره نزدمان برگشت و مقرر بود ۱۰ روز در خانه بماند که ۳ روز نگذشته زنگ زدند تا فوری برای عملیات به سوریه بازگردد. این بار نمیخواستم برود و قسمش دادم که «عباس، به خدا قسم تو را برای خودم نمیخواهم، بمان بچهها را سرو سامان بده بعد هرکجا خواستی برو همین را که شنید رو به من گفت: فرزندانم خدایشان را دارند، دل نگران نباش». شب چله بود که گفت بروید بگردید و خرید کنید، خودش هم ظهر به سوریه برگشت و هرکاری کردیم که بدرقهاش کنیم نگذاشت و خودش تنهایی رفت.
در میان این تلخیها و شیرینیهای صبر و انتظار، دیدار به یاد ماندنی خانواده شهید عبداللهی در سوریه و آخرین خداحافظی حاج عباس با خانوادهاش در فرودگاه رقم میخورد، خاطری که هنوز هم میتوان شیرینیاش را از نگاه همسر شهید فهمید، او در ادامه گفت: بعد از این که در شب چله عازم شد، گفت هر ۱۵ روز به دیدارمان خواهم آمد، اما ۴۵ روز گذشت و او فرصت نکرد برگردد. تماس گرفت که طلبیده شدهایم و بین خانوادهها، قرعه آمدن به نام خانواده او افتاده است، از مدرسه زهرا به سختی اجازه دادند، اما اسرا که کم طاقت شده بود فوراً از مدرسهاش اجازه دادند که به دیدار پدر برود.
پنجم بهمنماه سال ۹۳ بود که عازم شدیم و پس از رسیدن به اتاقی هدایت شدیم. تا زمانی که خود از در وارد شود نصف جان شدیم، لحظه ورودش به اتاق واقعاً توصیف ناشدنی است و انگار دنیا را به ما دادند و لحظاتی بود که قند در دلمان آب میشد، وصیتنامهاش را هم نوشته بود و در کیفش گذاشته بود. هی باز و بستهاش میکرد و میگفت: عجب وصیتنامهای نوشتهام. اصرار کرد که وصیتش را بخوانم اما دلم رضا نداد و گفتم هرگز نمیخوانمش. الان پشیمانم که کاش نوشتههایش را میخواندم. هیچ وصیتنامهای از او نماند و کیف حاوی وصیتش نیز هرگز بازنگشت. بالاخره روزها را سپری کردیم و لحظه لحظههای حضورمان در آنجا همراه با زیارت حرمین مطهر حضرت زینب(س) و رقیه(س) خاطره شد و آخرین دیدارمان در فرودگاه رقم خورد.
یک هفته را کنار عباس سپری کردیم و نهم بهمن عازم ایران شدیم، از گیت که عبور کردیم اسرا دیگر آرام نشد و مدام بیقراری کرد، فقط پدرش را میخواست، آخر قرار بود حاجی هم با ما برگردد، اما در آنجا تصمیم عوض شد و گفت بعداً خواهد آمد. عباس فقط از راهیان نور میگفت اینکه چقدر حرف برای گفتن دارد و رو به امیر گفت: این بار که آمد راهی راهیان نور خواهد شد. پدرش را در آغوش کشید و خداحافظی عجیبی بینشان رقم خورد.
۲۲ بهمن سال ۹۳ بود که مهیای رفتن به مرند شده بودیم، امیر ما را رساند و بازگشت. صبح فردایش که جمعه بود به همراه برادرم به نماز جمعه رفتیم اما عجیب بود که هیچ آشنایی را در مسجد ندیدم، در حالی که همه را میشناختم و معمولاً هر بار از لحظه ورود به مسجد سلام و احوال پرسیهایمان بسیار طولانی میشد، اما این بار آشنایی ندیدم. همسر جانبازی به استقبال آمد و از عباس پرسید، گفتم خبری نیست و سه روزی است تماس نگرفته، این جمله را که شنید گفت برویم برایت پشت پرده جا نگه داشتهام، نماز که تمام شد باز هم آشنایی ندیدم، مسجد اما پر شده بود. لحظهای به فکر رفتم و از مسجد که خارج شدم دیدم امیر هم از تبریز رسیده، منتظر برادرم بودیم که خارج شدنش از مسجد طول کشید.
به خانه که رسیدیم همه حال عجیبی داشتند، پرسیدم چه شده؟ امیر گفت آرام باش مادر جان، بابا زخمی شده است. این خبر را که شنیدم نمیدانم چگونه بشقاب از دستم افتاد و چند تکه شد. باز هم پرسیدم چه شده؟ امیر گفت که زنگ زدهاند بابا زخمی است و امروز و فرداست که به تهران منتقل شود. داد و بیداد بلند شد و همه همسایه و اقوام به خانه آمدند و حیاط پر شد. همه میدانستند عباس شهید شده اما من و دخترها بیخبر بودیم. امیر گفت زنگ زدهاند که به خانه برگردیم تا بتوانیم عازم تهران شده و پدر را ببینیم، عازم خانه شدیم و صبح روز بعد خبر شهادتش را به من دادند.
۱۰ روز بعد از شهادتش، پسرم امیر خبر آورد که داعش میخواهد پیکر پدر را در مقابل چندین تانک، آزادی اسرای داعشی، چند فروند هواپیما و چندین هزار دلار تبادل کنند. گفت مادر جان یادت میآید پدر برای چه رفت و چه گفت؟ اگر این تبادل اتفاق بیفتد فرزندان بسیاری همانند ما بیپدر خواهند شد. گفتم پسرم هر چه صلاح میدانی همان کار را بکن. زهرا و اسرا هم خیلی ناراحت بودند و دلشان میخواست پیکر پدر بازگردد و اسرا میخواست خودش چشمان پدر را ببندد. دلتنگیها و بیقراریها در قلبمان بود، اما تبادل را نپذیرفتیم. هرچند وجودش را کنارمان نداریم اما ثانیهای نیست که به یاد او نباشیم و از یاد ببریمش، او جزوی از لحظات ما و در مقابل دیدگان ما است، مگر میشود لحظهای دلتنگش نباشیم؟
سخت است نقش و پدر و مادر را توأمان ایجاد کنم گاهی آرام کردن اسرا خیلی سخت میشود و خدا میداند عمق دلتنگیهایش را و گاهی چنان پدرش را میخواهد که با هیچ راهی نمیتوانم آرامش کنم و جای خالی پدر را برایش پر کنم، البته، همه شهدا این گونهاند و بعد از شهادت به خدا بسیار نزدیک میشوند و به فرزندانشان بیشتر.
از نبود پدر به شکوه آمده، اما چون کوهی استوار در پس راهی که پدر راهی آن شد، ایستاده و دلتنگیهایش برای پدر را اینگونه بر زبان میآورد: یک دختر و آرزوی لبخند که نیست، یک مرد چونان کوه دماوند که نیست، یک مادر گریان که به دختر میگفت؛ بابای تو زنده است، هرچند که نیست.
او را با دلنوشتههای شیرین اما جانسوزش برای پدر میشناسیم، اسرای دلتنگ قصه مقاومت؛ همانی که پیکر پدرش در میان نیروهای تکفیری سالها قبل دست به دست چرخید تا قلب اسرا را تکه تکه کند، اکنون حدود ۵ سال از آن روزها میگذرد، اما مگر دلتنگیها و خاطرات بابا کهنه میشود؟ آن هم برای دخترک بابایی قصه ما... اسرای بابا.
هر بار که میگوید «بابا»، غم از چشمان اشکبارش سرریز میشود و بغضهای فروخوردهاش درهم میشکند، گویی پیکر اسیر پدرش را تصور میکند که داعشیها دور تا دورش را گرفته بودند. اما، اسرایی که سالها خواستار بازگشت پیکر پدر بوده تا بوسه بر پیشانی پدر نهاده و عطر تنش را ببوید، دیگر رضا به آمدن پیکر پدر ندارد و میخواهد شوق انتظار کشیدنها برای دیدار آخرین را تا همیشه در قلب خود داشته باشد و دلخوش باشد که روزی پدر خواهد آمد و دلتنگیهای جانسوز اسرا را با خود خواهد برد.
شهید سردار عباس عبدالهی در ۲۱ دی ماه ۱۳۴۸ در منطقه رفیعآباد شهرستان مرند چشم به جهان گشود و هنوز دانشآموز بود که به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. او سردار دلیر سپاه و یکی از بهترین راویان دفاع مقدس بود که در ورزشهای رزمی جودو، چتربازی و تیراندازی مهارت داشت و تدریس دروس نظامی، رزم انفرادی و انجام حجامت از دیگر علایق و سرگرمیهای حاج عباس بود. میخواست هنگام ظهور امام زمان(عج) یک سرباز همه فن حریف باشد. او در ۲۲ بهمن سال ۹۳ به همراه دوستش برای شناسایی منطقهای به شمالغرب درعا اعزام میشود و در نزدیکی تپههای مهآلود جولان در تیررس تک تیراندازان گروهک النصره قرار گرفته و پیکر این شهید والامقام اسیر گروههای تکفیری میشود. مرقد نمادین شهید جاویدالاثر در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز مقصد دلتنگیها و بیقراریهای دلدادگان مکتب عاشورا است.
انتهای پیام