چند قدم تا پیروزی عقل بر نفس در قربانگاه + فیلم
کد خبر: 4069589
تاریخ انتشار : ۱۸ تير ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۴
ادیب‌یزدی در گفت‌وگو با ایکنا تشریح کرد؛

چند قدم تا پیروزی عقل بر نفس در قربانگاه + فیلم

دبیر جامعه مبلغین رسیدن به مرحله تقرب حضرت حق‌تعالی به‌گونه‌ای که انسان اراده خدای متعال را مقدم بر اراده خود بداند و حکم خداوند را اعلی و عجل و اتم و اکمل نسبت به آن چیزی که خود فکر می‌کند بداند، نیازمند پالایش درون و خودسازی و توجه به مراتب توحید دانست.

ادیب‌یزدی

عید قربان، به معنای بازگشت انسان به مقام تقرب الهی است که این مقام در سایه مبارزه با هواهای نفسانی و در پرتو تهذیب، خودسازی و بهره‌گیری از فرصت‌های ناب به دست می‌آید. روز دهم ماه ذی‌الحجه مصادف با عید قربان از بزرگ‌ترین عیدهای مسلمانان و یادآور فداکاری و ایثار ابراهیم در راه رضای معبود و تسلیم و ایمان اسماعیل در قربانگاه عشق است.

در مسیر بندگی، انسان بارها بر سر دو راهی غریزه و وظیفه قرار می‌گیرد. در این دو راهی خطرناک، هر وقت وظیفه را انتخاب کند، در خط فرشتگان و پاکان قرار گرفته و آن روز برای او عید است. غریزه فرزند دوستی به ابراهیم(ع) می‌گوید اسماعیل را ذبح نکن و وظیفه به او می‌گوید فرزندت را در راه خدا ذبح کن! ابراهیم(ع) در این دو راهی، وظیفه را بر امیال شخصی و غریزه پیروز می‌کند و عید قربان، عید پیروزی عقل و وحی بر نفس می‌شود. حضرت امام سجاد(ع) حقیقت قربانی را این گونه بیان می‌کند: «حج‌گزار و قربانی کننده، با تمسک به حقیقت پرهیزکاری، گلوی دیو طمع را می‌بُرد و او را می‌کشد». شاید به دلیل همین تقوای ارزشمند نهفته در قربانی است که عید قربان را «حج اکبر» خوانده‌اند.

ایکنا بنابر رسالت کاری خود در پی یافتن حقایق و جریانات عظیم الهی و تربیتی این عید سعید به سراغ حجت‌الاسلام‌ والمسلمین مرتضی ادیب‌یزدی، دبیر جامعه مبلغین رفت تا راه‌های رسیدن به تقرب الهی و چگونگی ذبح نفسانیت برای رسیدن به رضای حضرت حق را مورد کنکاش قرار دهد.

حجت‌الاسلام‌ والمسلمین مرتضی ادیب‌یزدی در قسمت نخست گفت‌وگو با ایکنا درباره فلسفه و تاریخچه عید قربان سخن گفت. در ادامه، قسمت دوم این گفت‌وگو را با محوریت ماجرای سربلند بیرون آمدن حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع) از آزمون سخت الهی مشاهده می‌کنید و می‌خوانید.

ایکنا - چگونه حضرت ابراهیم(ع) توانستند راضی شوند که سر فرزند خود را از تن جدا کنند؟

آن‌هایی که به دنیا و زرق و برق آن دل می‌بندند و بر اثر این دل‌بستگی مقابل خداوند و احکام الهی می‌ایستند، بازندگان واقعی هستند. حضرت ابراهیم(ع) زمانی که فرزند خود را به مذبح آوردند و گفتند پسرم باید دست و پای تو را ببندم تا زمانی که اوداج اربعه(رگ‌های چهارگانه) تو بریده می‌شود، دست و پا نزده و راحت‌تر جان از بدنت خارج شود. حضرت اسماعیل(ع) به پدر کمک کرد و سر طناب را گرفت. یک طرف طناب دست پدر و یک طرف طناب در دست حضرت اسماعیل(ع) بود. فرزند دلبند حضرت ابراهیم(ع) از پدر می‌خواست که طناب را محکم‌تر ببندد و آن چیزی که مدنظر دارد اعمال کند.

زمانی که حضرت ابراهیم(ع) در آن گرمای طاقت‌فرسا مشغول بستن دست و پای حضرت اسماعیل(ع) بودند، عرق فراوانی از بدن مبارکشان خارج شده بود و از پیشانی ایشان مانند نهر آبی عرق سرازیر می‌شد؛ حضرت اسماعیل(ع) با مشاهده چنین صحنه‌ای با سرآستین خود عرق‌های پدر را پاک کردند و فرمودند: «جانم به فدایت ای پدر، امتحان سختی برای شما پیش آمده است اما توکلت به خدا باشد، اوست که شاهد و ناظر اعمال و رفتار ماست.»

خیلی امتحان سنگینی است، ما فرزندمان بیمار می‌شود و یک سرماخوردگی ساده می‌گیرد، حالمان بد می‌شود اما چگونه حضرت ابراهیم(ع) توانستند طاقت بیاورند که سر فرزند خود را از تن جدا کنند، نمی‌فهمیم یعنی چی؟ ما کجا می‌توانیم این مفاهیم درک کنیم؛ ادراک ما بسیار متنزل است. درجه یک‌های عالم، آن‌هایی که پایشان هم در عرش و هم در فرش است چنین آزمون‌های سختی می‌دهند.

حضرت دست و پای اسماعیل(ع) را بست و خنجری که از مدت‌ها قبل مشغول تیز کردن آن بودند آماده کرد و پیشانی فرزند خود را روی تخته سنگی گذاشتند که مبادا چشمان پر فروغ اسماعیل به چشمان ایشان بیفتد تا حکم خدا تأخیر نداشته باشد. مردم باید دقت داشته باشند که حکم خداوند متعال نباید به تأخیر بیفتد؛ اگر یقین پیدا کردیم حکمی از جانب خداست حتی باید جان خود را فدای آن کنیم؛ اصلاً به این دنیا آمده‌ایم تا احکام خدا را اجرا کنیم و بندگی او را به‌جای آوریم.

در ادامه ماجرا حضرت ابراهیم گیسوان بسیار زیبای اسماعیل را که مادر بافته بود، دور دست خود پیچید و خنجر را بیخ گلوی حضرت اسماعیل(ع) قرار داد. این تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌ای است که در قرآن ترسیم شده است. بزرگان عالم در تحلیل و فهم این جریان مات و مبهوت و متحیر مانده‌اند. حضرت ابراهیم(ع) با تمام توان خنجر را کشید به‌گونه‌ای که باید اوداج اربعه(چهار رگ اصلی) بریده شده باشد، نگاه کرد به خنجر کرد و مشاهده کرد خونی نشده است؛ در این زمان حضرت اسماعیل(ع) صدا زد پدر چرا حکم خدا را عقب می‌اندازی کار را تمام کن. حضرت ابراهیم(ع) برای لحظاتی وحشت وجود نازنینشان را فراگرفت که حکم خدا تأخیر افتاد؛ از شدت غضب خنجر را به سنگی که کنار دستش بود کوبید و مشاهده کرد سنگ دو تیکه شد پس رو به خنجر کردند و گفتند: ای خنجر چرا به وظیفه‌ات عمل نمی‌کنی؟ به اذن خدای تعالی خنجر به سخن آمد و صدا زد «الخلیل یامرنى بالقطع و الجلیل ینهانى؛ خلیل مرا بر بریدن امر فرماید و ملک جلیل مرا از بریدن باز مى‌دارد.»

چندین بار این عمل انجام شد. سپس وحی نازل شد: «یا إِبْرَاهِیمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا؛‌ ای ابراهیم، خوابت را تحقق دادی و فرمان پروردگارت را اجرا کردی». در نهایت یک گوسفند توسط ابراهیم، به‌ جای حضرت اسماعیل ذبح شد. قرآن از این امتحان چنین تعبیر می‌کند: «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبینُ؛ این مسلماً امتحان مهم و آشکاری است» بنابر برخی نقل‌ها، شیطان تلاش بسیاری برای جلوگیری از انجام این دستور الهی انجام داد. او برای نیل به این هدف تلاش‌هایی برای گمراهی حضرت ابراهیم، همسر و فرزند او انجام داد و در هر سه مورد ناموفق بود.

نکته‌ای که از مذبح اسماعیل حاصل می‌شود این است که خداوند رحمان و رحیم چقدر مهربان هستند و سر بزنگاه رحمت خود را شامل حال بندگان خود می‌کند. مردم آگاه باشند که در بلایا بی‌تابی نکنند‌؛ صبر کنند تا سر بزنگاه دریای رحمت الهی به جوش می‌آید. حالا اگر سر مبارک حضرت اسماعیل(ع) از بدن جدا می‌شد چه چیز برای خدای تعالی تغییر می‌کرد؛ ولی ابراهیم(ع) باید متوجه می‌شد، عشق فقط عشق حق و مسیر فقط مسیر الله است.

به هر ترتیب حضرت اسماعیل(ع) و حضرت ابراهیم(ع) هر دو متوجه شدند که امتحانشان تا این مرحله بود. از شدت خوشحالی یکدیگر را در آغوش کشیدند و حضرت ابراهیم(ع) نگاهی به حضرت اسماعیل(ع) انداختند و فرمودند: خداوند دوباره تو را به من بخشید. اسماعیل(ع) و ابراهیم(ع) اجر و پاداش اطاعت خود را به بهترین وجه دریافتند و پس از این امتحان، روحشان اطمینان و ایمانشان ثبات بیشتری یافت و در یقین خود راسخ‌تر شدند، زیرا این حادثه امتحان آشکاری بود. خدا اسماعیل(ع) را با ذبح قربانی بازخرید و آن را فدیه او کرد. ابراهیم چون آن حیوان را نزد خود دید، متوجه آن گشت و با همان کاردی که گلوی اسماعیل را نبریده بود به طرف فدیه اسماعیل حرکت کرد و بر گلوی قربانی کشید و بی درنگ آن را ذبح کرد و زمین را از خون آن رنگین ساخت و بدین وسیله فدیه اسماعیل انجام یافت و خونش محفوظ ماند. از آن روز سنت قربانی دستور واجبی برای مسلمانان شد و همه ساله حاجیان به یاد ذبح اسماعیل علیه‌السلام و تجلیل از گذشت و فداکاری او، قربانی می‌کنند.

ایکنا ـ حضرت هاجر(س) در مواجهه با شیطان چه کردند؟

جناب هاجر تا مذبح ۱۴ کیلومتر فاصله داشتند و در اقامتگاه مستقر بودند؛ سؤالاتی ذهنشان را درگیر کرده بود که همسر و فرزندش کجا رفتند؟ راستی جناب ابراهیم(ع) وقتی می‌رفت در فکر بود «مَا رَأَیْتُ متحیر قطع؛ تا حالا ایشان را متحیر ندیده بودم.» جناب ابراهیم(ع) حضرت اسماعیل(ع) را هم با خود برد، نکند قضیه‌ای پیش آمده که من در جریان نیستم. در همین حال شیطان بر او حاضر شد و گفت: می‌دانی ابراهیم چه در نظر دارد؟ می‌خواهد فرزندش را امروز سر ببرد! حضرت هاجر گفت: برو سخن محال مگو که او مهربان‌تر از این است که فرزند خود را بکشد، اصولاً مگر در دنیا انسانى پیدا می‌شود که فرزند خود را با دست خود ذبح کند؟ شیطان به وسوسه خود ادامه داد، گفت: او مدعى است خدا به او دستور داده. هاجر گفت: اگر خدا دستور داده، باید اطاعت کند و جز رضا و تسلیم راهى نیست. هاجر مشتی سنگ را به سمت شیطان پرتاب کرد و گفت: از من دور شو ای رانده شده. این اتفاق نشان می‌دهد که وسوسه‌های شیاطین، در میدان‌های بزرگ امتحان، نه از یکسو که از جهات مختلف صورت می‌گیرد، هر زمان به رنگى و از طریقى و باید ابراهیم وار شیاطین را در همه چهره‌ها بشناسیم و از هر طریق که وارد شدند راه را بر آن‌ها ببندیم و سنگسارشان کنیم.

شیطان خیلی اوقات و در بسیاری از اماکن سراغ ما می‌آید چه کاری با او می‌کنیم؟ باید او را از خود برانیم و بگوییم از من دور شو ای رانده شده خبیث، از من فاصله بگیر مرا به زشتکاری و تردید دعوت نکن. یادمان باشد که حق شیطان سنگ و سنگریزه است که باید به سمتش پرتاب کنیم. اگر خودمان را دست شیطان بسپاریم به ورطه نابودی پا می‌گذاریم. لیکن اگر بازیچه دست شیطان شویم آسودگی دیگر وجود ندارد لذا شیطنت پشت شیطنت، گناه پشت گناه، بدبختی پشت بدبختی. شیطان را از خود دور کنیم.

حضرت هاجر(س) نسبت به فرزند خود آرام و قرار نداشتند. تصمیم گرفتند که به سمت حضرت ابراهیم(ع) حرکت کنند و در آن گرمای سوزان و بیابان برهوت دوان‌دوان به سمت پدر و پسر حرکت کرد. از دور مشاهده کردند که پدر و پسر با هم به سمت ایشان در حرکت هستند. از جناب ابراهیم(ع) و اسماعیل(ع) سؤال کردند که کجا رفته بودید؟ اما پاسخی دریافت نکردند و با سکوتی همراه با تدبر و تحیر و تفکر همراه بود. مادر هم متحیر از تحیر آن‌ها سؤال خود را تکرار کرد؛ حضرت فرمودند ما که سالم در مقابل تو ایستاده‌ایم. هاجر که چون شیطان گفته بود که ابراهیم(ع) می‌خواست سر اسماعیل(ع) را از تن جدا کند، کمی دلش بر آشفته بود و نگاهی به گلوی اسماعیل(ع) کرد و اثر از خراش بر گردن مبارک حضرت اسماعیل(ع) پیدا کرد.

ادیب یزدی

سلام خدا بر مادران شهدای گمنام که بالاخره جنازه فرزند خود ندیدند و از داغ فرزند خود به عالم دیگر کوچ کردند. عالم به فدای خاک پای مادران شهیدان که در جامعه ما بحمدالله معلمان بزرگ تاریخ معاصر و مایه برکت هستند. نمی‌دانم مادر شهید در محل زندگی دارید ولی اگر هر وقت از در خانه شهیدان عبور کردید، در و دیوار آن خانه که بیت العباس است را ببوسید. می‌دانید در این خانه قلب مادر شهید می‌تپد، این‌ها قیمت ندارند، این‌ها بزرگ‌ترین حجت‌های خدا در روزگار ما هستند. مادران شهدا هاجرهای روزگار ما هستند؛ خداوند به واسطه ایشان حجت را بر ما تمام می‌کند تا جامعه غربال شود و آماده ظهور امام زمان(عج) شود.

در ادامه ماجرا حضرت هاجر وقتی اثر خراش را بر گردن اسماعیل(ع) مشاهده کرد، گریه و شیون سر دادند و جناب ابراهیم ایشان را به آرامش دعوت کردند و گفتند: از شما انتظار نداریم که تا این اندازه بی‌تابی کنید. هاجر(س) به جناب ابراهیم(ع) گفت: نمی‌دانید من جناب اسماعیل را چگونه بزرگ کردم، چه چیزها بر من گذشت، چه وحشت‌ها و چه ناله‌ها بر من گذشت، آن زمان که طفل شیرخوار خود را در آغوش می‌فشردم و جلوی چشم من اسماعیل(ع) از تشنگی بی‌تاب می‌شد و خدای این کعبه نجاتش داد. دلم می‌سوزد که فرزندم زیر گلویش جای خنجر است. حضرت ابراهیم(ع) دیدند که جناب هاجر(س) آرام نمی‌شود بر روی خاک نشست، امر فرمودند که هاجر(س) و اسماعیل(ع) هم روی زمین بنشیند. حضرت ابراهیم(ع) فرمودند: هاجر مشاهده کردی که خداوند فرزند تو را برگرداند و او تا پیری سلامت خواهد بود و نسل بسیار پر برکتی خواهد داشت. سؤالی از تو دارم. حضرت هاجر(س) فرمود: بفرمایید نبی خدا. حضرت ابراهیم(ع) پرسید: حضرت فاطمه(س) را می‌شناسی؟ هاجر در پاسخ گفت: بله می‌شناسم او دختر پیامبر آخر زمان است. بارها نام او را از فرشتگان شنیده‌ام. حضرت ابراهیم پرسیدند: فرزندان فاطمه(س) را می‌شناسی؟ هاجر(س) گفت: آری می‌شناسم، خدا به او حسن و حسین می‌دهد. حضرت ابراهیم فرمود: سرنوشت حسین(ع) را میدانی؟ در این زمان بود که بدن هاجر(س) به لرزه درآمد تا قبل از شنیدن نام حسین(ع) در حال اشک ریختن بود، اما حالا می‌لرزد و با همان لرزه گفت جناب ابراهیم چرا این سؤال را می‌پرسید؟ حضرت ابراهیم(ع) گفتند: خدا فرزند تو را برگرداند اما روزگاری خواهد رسید که سر از بدن حسین(ع) فرزند پیامبر آخر زمان(ص) که جدش به مراتب مقامش از من بالاتر و مادرش به مراتب از تو مقامش بالاتر و خودش به مراتب از اسماعیل(ع) بالاتر است، جدا می‌کنند و زمین و آسمان به آن مظلومیت ناله می‌زنند و گریه می‌کنند در حالی که تشنه، غریب و بی‌کس است. در این زمان بود که هر سه نفر شروع به گریه کردند و حضرت ابراهیم(ع) روزه قتلگاه خواندند. ملائکه نیز از عرش پایین آمدند و کنار این سه بزرگوار به یاد شهید کربلا ناله سر دادند. امتحان حضرت ابراهیم(ع) تا اینجا بود اما امتحان حضرت رسول اکرم(ص)، حضرت فاطمه(س)، حضرت علی(ع)، امام حسن مجتبی(ع) به مراتب عمیق‌تر و بالاتر بود یعنی حرف آخر را اهل‌بیت(ع) زدند و دیدیم که کار به کجا انجامید. در این جریان درس‌های فراوانی وجود دارد که ما به بعضی از آن‌ها اشاره کردیم.

ایکنا ـ چگونه می‌توانیم به مرحله ارجح دانستن رضای خدا به رضای خود دست پیدا کنیم؟

برای رسیدن به مرحله تقرب حضرت حق تعالی به‌گونه‌ای که انسان اراده خدای متعال را مقدم بر اراده خود بداند و حکم خدا اعلی و عجل و اتم و اکمل بداند نسبت به آن چیزی که خود فکر می‌کند، نیازمند پالایش درون و خودسازی و توجه به مراتب توحید است. باید در توحید و سلوک توحیدی خیلی بیشتر زحمت کشیده و کار کنیم. گاهی اوقات مشاهده می‌کنیم که رفقای هیئتی و اهل خطابه در سلوک ولایی خوب پیش رفتند، اما در سلوک توحیدی باید بیشتر کار کنند. سلوک توحیدی و ولایی مکمل یکدیگر هستند؛ اگر سلوک ولایی باشد و توحیدی نباشد، ما در ارائه مراتب عبادت و در معرفت الله دچار نقصان می‌شویم. در سلوک ولایی مراتبی است که جبران نقصان سلوک توحیدی را می‌کند، اما دسترسی به آن خیلی کار سنگینی است، ولی سلوک ولایی کامل است و چیزی کم ندارد، اما سلوک توحیدی جزو تکالیف ماست. بزرگان و اهل عرفان و کسانی که محضر مبارک ائمه را درک کردند خصوصاً اصحاب امیرالمؤمنین بر روی سلوک توحیدی خیلی تأکید کردند. سلوک توحیدی دریافت حقیقی ظهور بعضی از اسما الهی است. برای مثال در دعای جوشن کبیر زمانی که اسماء حضرت حق را می‌خوانیم و می‌گوییم: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا غَافِرُ یَا سَاتِرُ یَا قَادِرُ یَا قَاهِرُ یَا فَاطِرُ یَا کَاسِرُ یَا جَابِرُ یَا ذَاکِرُ یَا نَاظِرُ یَا نَاصِرُ؛ خدایا! از تو خواستارم به نامت اى آمرزگار، اى پرده پوش، اى توانا، اى چیره، اى آفریننده‌ای شکننده، اى شکسته بند، اى یادآور، اى بینا، اى یاور.»

حاضر، یکی از اسما جلیل پروردگار عالمیان است یعنی باید معنی و تفسیر حاضر را درک کنیم و بعد از آن این ادراک را در جان خود پیاده کنیم. اگر انسان حضور پروردگار عالمیان را ادراک کند اصلاً لحظه‌ای برای او پیش نمی‌آید که بخواهد کار و خواسته خود را نسبت به خواسته حق تعالی ترجیح دهد.

خداوند رحمت کند حضرت امام خمینی(ره) را که فرمودند: «عالم محضر خداست؛ آن زمانی که‏‎ ‎‏قلم به دست می‌گیرید، بدانید که در محضر خدا، قلم دست گرفته‌اید. آن وقتی که‏‎ ‎‏می‌خواهید تکلم کنید بدانید که زبان شما، قلب شما، چشم شما، گوش شما در محضر‏‎ ‎‏خداست. عالم محضر خداست. در محضر خدا معصیت خدا نکنید. در محضر خدا با هم‏‎ ‎‏دعوا نکنید سرِ امور باطل و فانی. برای خدا کار بکنید و برای خدا به پیش بروید. اگر ملت‏‎ ‎‏ما برای خدا و برای رضای پیغمبر اکرم به پیش برود، تمام مقاصدش حاصل خواهد شد.»

کسانی که به دنبال حیات ابدی مطلوب هستند، در گام اول باید محبت دنیا را از دلشان بیرون کنند و رفتارشان چنان باشد که دنیا در نظرشان خوار و خفیف شود؛ در مرحله بعد سعی کنند خواست خدا را بر خواست خودشان مقدم بدارند و بعد از آن، همیشه طالب رضای خدا باشند و حق عظمت الهی را به جا بیاورند. این خط‌مشی و راهبردی برای کسانی است که می‌خواهند به کمالات مطلوب برسند.

ایکنا ـ برای پیاده کردن این راهبرد در عمل چه باید کرد؟

طبعاً موفقیت در این امر نیازمند تمرین و ممارست است و با کار مقطعی و کوتاه‌مدت حاصل نمی‌شود. در تمام طول عمر باید آدمی چنین حالتی داشته باشد؛ از همین رو باید سعی کند این حالت برایش ملکه شود. برای این کار، ابتدا انسان باید باور کند که خدا به همه کارهای او عالم است. همه ما اجمالاً قبول داریم که خدا عالم است و چیزی بر او پوشیده نیست اما داشتن یک تصور روشن از چگونگی علم خداوند بستگی به پایه معرفت انسان نسبت به خدا و صفات او دارد. بدون شک، همه انسان‌ها علاوه بر اختلاف در ظرفیت علمی و هوش و استعداد، از لحاظ کسب علم و معرفت نیز در یک سطح نیستند. حتی بزرگانی که عمری را در جهت تحقیق در زمینه الهیات صرف کرده‌اند، شناختشان نسبت به خدا یکسان نیست و با دقت در بیانات ایشان می‌توان تفاوت مرتبه معرفتشان را دریافت.

ما چون در دنیا هستیم و به سایر سرگرمی‌ها مشغول هستیم، مع‌الوصف از محضر خدای تبارک و تعالی غفلت می‌کنیم ولی حضور حق تعالی به قدری جدی و جذاب که بسیاری از مشکلات بندگی ما حل می‌شود. باید توجه کرد که خدای تعالی در تمام لحظات حیات من حاضر است. حکیم حاج ملاهادی سبزواری فیلسوف، عارف و فقیه عالی‌قدر می‌فرماید: «ای خدایی که از بس حضور داری از تو غافل هستیم.» از شدت ظهور و حضورت از تو غافل هستیم.

بنابراین ما ابتدا باید بدانیم خدا می‌داند. در مرتبه بعد یادمان باشد که خدا می‌داند. این بیانات قرآنی است؛ برگی که از درخت می‌افتد، خدا از آن آگاه است؛ خطوراتی که بر قلب شما می‌گذرد، هم خدا از آن آگاه است؛ وَهُوَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ. با باور کردن این مسئله که بدانیم خدا همه چیز را می‌داند، کار برایمان آسان می‌شود؛ اما نباید فراموش کنیم که توجه دائمی به این مسئله کار مشکلی است. این که امام رحمةالله علیه فرمود عالم محضر خداست، یعنی همه چیز نزد خدا حاضر است و هیچ‌چیز بر او مجهول و مخفی نیست. از عمق ریزترین ذره تا نهایت کهکشان‌ها، همه را خدا می‌داند و چیزی برای او مجهول نیست؛ اما چه کنیم که یادمان باشد؟ این، تمرین می‌خواهد. باید بنا بگذاریم هر روز لحظاتی را به این مطلب فکر کنیم و بهتر آنکه پیش از نماز به این مطلب بیندیشیم تا نمازمان هم با حضور قلب بیشتری باشد. باور کنیم که خدا همه جا حضور دارد؛ جایی که من نشسته‌ام، حرفی که می‌زنم، غذایی که می‌خورم، هیچ‌یک از خدا مخفی نیست. البته ممکن است در ابتدا نتوان مدت طولانی به این مطلب فکر کرد؛ اما به تدریج و روز به روز می‌توان این زمان را افزایش داد و توجه را عمیق‌تر کرد. این کار احتیاج به تمرین دارد؛ مخصوصاً در مواردی مظان گناه است؛ در این موارد باید حواسمان را خیلی جمع کنیم و پیشاپیش فکر کنیم که در صحنه‌ای که بناست با آن مواجه شویم و مظان گناه است، خدا در آن جا حضور دارد و ما را می‌بیند. این فکر را در ذهنمان تقویت کنیم و بیشتر توجه داشته باشیم.

شیخ محمود شبستری در گلشن راز داستان جالبی را نقل می‌کند و می‌فرماید: در یک دریایی ماهی‌های زیادی زندگی می‌کردند و این ماهی‌ها شنیدند که هرچه دارند از آب است به ایشان برخورد و گفتند این آب کیست، یکی این آب را به ما معرفی کند؛ هزاران هزار ماهی در گوشه‌ای از دریا جمع شدند و اعتراض کردند که آب چیست و چرا ما هر چه داریم از اوست. در میان ماهی‌ها یک ماهی زندگی می‌کرد که حکیم ماهی‌ها بود و هر وقت مشکلی میان ماهی‌ها پیش می‌آمد ایشان قضاوت می‌کرد. عجیب است ما در روایات داریم خدا حتی در میان حیوانات یکی از آن‌ها را برای قضاوت در حدوث اختلاف بین آن‌ها تعیین کرده است خیلی اسرار در این عالم وجود دارد و ما غافل هستیم. حکیم ماهی‌ها جلو آمد و گفت: برای چه چیز اینجا جمع شدید؟ ماهی گفتند جناب حکیم ما شنیده‌ایم که هر چه داریم از آب است، به ما توهین شده است، این آب را یکی به ما نشان دهد. ماهی حکیم لبخندی زد و سپس فرمود: جایی را به من نشان دهید که آب نباشد تا به او بگویم اگر آب نباشد چه بر سر شما می‌آید. این حکایت از گلشن راز قصه ماست؛ جایی را به ما نشان دهید تا خدا نباشد تا به شما بگویم اگر خداوند نباشد چه می‌شود؟

آن‌چنان خدای تبارک و تعالی حضور دارد و حضورشان قوی و دارای جذبه است که نمی‌توان توصیف کرد. ما در محضر خداییم و خدای تبارک و تعالی ذی العز و الجَبَروت است که هم‌اکنون در محضر مبارک ایشان هستیم که ما را قابل بداند یاد و خاطر او در جان و عقل و روح و ضمیر ما همچنان پر اشتداد باقی بماند و چیزی موجب فراموشی و غفلت نسبت به حضور حق تعالی نشود.

گفت‌وگو از علیرضا اصغرزاده 

انتهای پیام
captcha